اینجا ایستاده ام
بالای یک شیب تند!
و به راه سنگلاخی که طی کردیم تا به اینجا برسیم نگاه می کنم
اگر
لطف خدا نبود
و امید همسفر بودن با تو
طی مسیر ممکن نبود همدمِ من!
اینجا ایستاده ام
پایین یک شیب تند!
مه میان من و مسیرِ پیش رو حائل است
نمی دانم چه خواهد شد
نمی دانم فردا باد از کدام سو خواهد وزید
اما نگاهم به آسمان است و
دستم خو گرفته به گرمای دستِ تو
و
زیرِ لب ذکرِ مدام دارم:
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
هجرت کردم!
از غیر به تو
از تنهایی با دیگران، به غربت با تو!
دلم تنگ بوی مادر است و دستان پدر....
اما همسفرِ تو شدم!
خانه ی جدید را دوست دارم
چون بوی تو را می دهد
چون من خانم خانه ام و تو نان آور آن....
زندگیِ جدیدم همیشه بوی نان تازه می دهد!
سومین ماه آن را با هم تجربه می کنیم همدمِ من....
صدای قدم های تو را می شناسم!
وقتی قدم به پله ها می گذاری پشت در آماده ی تو می شوم...
بوی بهشت می دهی نگارِ من!
مهاجرم
خاصیت من همین بود.. مگرنه؟
و چه مزه ای دارد هجرت با همدم....
هیچ وقت پرواز میان صحن ها را فراموش نمیکنم وقتی دستم میان بازوانت حلقه میشد...
من عاشق پروازم!
حیف که باز مهجورم از دلدار...
گاهی انقدر پستی و بلندی ها بسیار می شود
با خودم فکر می کنم آیا به فصل کوچ می رسم؟
چقدر آستانه ی تحمل شرایط سختم پایین آمده...
یا شاید ظرفم پر شده از ناملایمات روزگار این عمرِ کوتاهم........
خدایا، دستم را رها نکنی....
تقدیر عجیبی دارم
روزگار غریبی را گذرانده ام
اما همسفر نابی نصیبم شده...
راهی ام
راهی سرزمینی دور..
مقصدم تویی
و میزبانم شهر سوخته!